رفوي وقت

گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بيهوده سوزن ميزني
هر دمي، صد زخم بر من ميزني
من ز خون، رنگين شدم در مشت تو
بسکه خون ميريزد از انگشت تو
زينهمه نخهاي کوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهي پايبند
گه زبون گرديدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خميدم چون کمان
چون فتادم يا فروماندم ز کار
تو همي راندي به پيشم با فشار
ميبري هر جا که ميخواهي مرا
ميفزائي کار و ميکاهي مرا
من بسر، اين راه پيمودم همي
خون دل خوردم، نياسودم دمي
گاهم انگشتانه ميکوبد بسر
گاه رويم ميکشد، گاه آستر
گر تو زاسايش بري گشتي و دور
بهر من، آسايشي باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر کاي رفيق
نيست هر رهپوي، از اهل طريق
زين جهان و زين فساد و ريو و رنگ
تو چه خواهي ديد با اين چشم تنگ
روز مي بيني تو و من روزگار
کار مي بيني تو و من عيب کار
تو چه ميداني چه پيش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها
ناله تو از نخ و ابريشم است
من خبردارم که هستي يکدم است
تو چه ميداني چها بر من رسيد
موي من شد زين سيهکاري سفيد
سوزني، برتر ز سوزن نيستي
آگهي از جامه، از تن نيستي
من نهان را بينم و تو آشکار
تو يکي ميداني، اما من هزار
من درينجا هر چه سوزن ميزنم
سوزني بر چشم روشن مي زنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه که بازش آورد
چونکه تن فرسودني و بينواست
گر هم از کارش بفرسائي، رواست
چون دل شوريده روزي خون شود
به کاز آن خون، چهره اي گلگون شود
ديده را چون عاقبت ناديدن است
به که نيکو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتني است
چون نگويم، کاين حکايت گفتني است
خرقه ها با سوزني کردم رفو
سوزني کآن خرقه دل دوخت کو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو نديدي پارگيهاي جگر
پاره هر جامه را سوزن بدوخت
سوزني صد رنگ پيراهن بدوخت
پاره جان در رگ و بند است و پي
سوزنش کي چاره خواهد کرد، کي
سوزني بايد که در دل نشکند
جاي جامه، بخيه اندر جان زند
جهد را بسيار کن، عمر اندکي است
کار را نيکو گزين، فرصت يکي است
کاردانان چون رفو آموختند
پاره هاي وقت بر هم دوختند
عمر را بايد رفو با کار کرد
وقت کم را با هنر، بسيار کرد
کار را از وقت، چون کردي جدا
اين يکي گردد تباه، آن يک هبا
گر چه اندر ديده و دل نور نيست
تا نفس باقي است، تن معذور نيست