خوان کرم

بر سر راهي، گدائي تيره روز
ناله ها ميکرد با صد آه و سوز
کاي خدا، بي خانه و بي روزيم
ز آتش ادبار، خوش ميسوزيم
شد پريشاني چو باد و من چو کاه
پيش باد، از کاه آسايش مخواه
ساختم با آنکه عمري سوختم
سوختم يک عمر و صبر آموختم
آسمان، کس را بدين پستي نکشت
چون من از درد تهيدستي نکشت
هيچکس مانند من، حيران نشد
روز و شب سرگشته بهر نان نشد
ايستادم در پس درها بسي
داد دشنامم کسي و ناکسي
رشته را رشتم ولي از هم گسيخت
بخت را خواندم ولي از من گريخت
پيش من خوردند مردم نان گرم
من همي خون جگر خوردم ز شرم
ديده ام رنگي نديد از رخت نو
سير، يک نوبت نخوردم نان جو
اين ترازو، گر ترازوي خداست
اين کژي و نادرستي از کجاست
در زمستانم، تف دل آتش است
برف و باران خوابگاه و پوشش است
آبرو بردم، نديدم از تو روي
گم شدم، هرگز نکردي جستجوي
گفتش اندر گوش دل، رب و دود
گر نبودي کاردان، جرم تو بود
نيست راه کج، ره حق جليل
کجروان را حق نميگردد دليل
تو براه من بنه گامي تمام
تا منت نزديک آيم بيست گام
گر بنام حق گشائي دفتري
جز در اخلاص نشناسي دري
گر کني آئينه ما را نظر
عيبهاست سر بسر گردد هنر
ما ترا بي توشه نفرستاده ايم
آنچه مي بايست دادن، داده ايم
دست داديمت که تا کاري کني
در همي گر هست، ديناري کني
پاي داديمت که باشي پا بجاي
وارهاني خويش را از تنگناي
چشم دادم تا دلت ايمن کند
بر تو راه زندگي، روشن کند
بر تن خاکي دميدم جان پاک
خيرگيها ديدم از يک مشت خاک
تا تو خاکي را منظم شد نفس
اي عجب! خود را پرستيدي و بس
ما کسي را ناشتا نگذاشتيم
اين بنا از بهر خلق افراشتيم
کار ما جز رحمت و احسان نبود
هيچگاه اين سفره بي مهمان نبود
در نمي بندد بکس، دربان ما
کم نميگردد ز خوردن، نان ما
آنکه جان کرده است بي خواهش عطا
نان کجا دارد دريغ از ناشتا
اين توانائي که در بازوي تست
شاهد بخت است و در پهلوي تست
گنجها بخشيدمت، اي ناسپاس
که نگنجد هيچکس را در قياس
آنچه گفتي نيست، يک يک در تو هست
گنجها داري و هستي تنگدست
عقل و راي و عزم و همت، گنج تست
بهترين گنجور، سعي و رنج تست
عارفان، چون دولت از ما خواستند
دست و بازوي توانا خواستند
ما نميگوئيم سائل در مزن
چون زدي اين در، در ديگر مزن
آنکه بر خوان کريمان کرد پشت
از لئيمان بشنود حرف درشت
آن درشتي، کيفر خودکامهاست
ورنه بهر نامجويان، نامهاست
هيچ خودبين، از خدا خرسند نيست
شاخ بي بر، در خور پيوند نيست
زين همه شادي، چرا غم خواستي
از کريمان، از چه رو کم خواستي
نور حق، همواره در جلوه گريست
آنکه آگه نيست، از بينش بريست
گلبن ما باش و بهر ما بروي
هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوي
زارع ما، خوشه را خروار کرد
هر چه کم کردند، او بسيار کرد
تا نباشي قطره، دريا چون شوي
تا نه اي گم گشته، پيدا چون شوي