چند پند

کسي که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سياه روزي و بدنامي اختيار نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رميد
برفق گر نظري کرد، جز به خار نکرد
به تيه فقر، ازان روي گشت دل حيران
که هيچگه شتر آز را مهار نکرد
نداشت ديده تحقيق، مردمي کاز دور
بديد خيمه اهريمن و فرار نکرد
شکار کرده بسي در دل شب، اين صياد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد
سپهر پير بسي رشته محبت و انس
گرفت و بست بهم، ليک استوار نکرد
مشو چو وقت، که يک لحظه پايدار نماند
مشو چو دهر، که يک عهد پايدار نکرد
برو ز مورچه آموز بردباري و سعي
که کار کرد و شکايت ز روزگار نکرد
غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنين معامله را باد با غبار نکرد
سفينه اي که در آن فتنه بود کشتيبان
برفت روز و شب و ره سوي کنار نکرد
مباف جامه روي و ريا، که جز ابليس
کس اين دو رشته پوسيده پود و تار نکرد
کسي ز طعنه پيکان روزگار رهيد
که گاه حمله او، سستي آشکار نکرد
طبيب دهر، بسي دردمند داشت وليک
طبيب وار سوي هيچ يک گذار نکرد
چرا وجود منزه به تيرگي پيوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد
ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بيهده، امسال خويش پار نکرد
روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دير ماند فلاني و هيچ کار نکرد