جمال حق

نهان شد از گل زردي گلي سپيد که ما
سپيد جامه و از هر گنه مبرائيم
جواب داد که ما نيز چون تو بي گنهيم
چرا که جز نفسي در چمن نميپائيم
بما زمانه چنان فرصتي نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بيالائيم
قضا، نيامده ما را ز باغ خواهد برد
نه ميرويم بسوداي خود، نه ميآئيم
بخود نظاره کنيم ار بچشم خودبيني
چگونه لاف توانيم زد که بينائيم
چو غنچه و گل دوشينه صبحدم فرسود
من و تو جاي شگفت است گر نفرسائيم
بگرد ما گل زرد و سپيد بسيارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائيم
هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خيره گلچين دهر پيدائيم
بدين شکفتگي امروز چند غره شويم
چو روشن است که پژمردگان فردائيم
درين زمانه، فزودن براي کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بيفزائيم
خوش است باده رنگين جام عمر، وليک
مجال نيست که پيمانه اي بپيمائيم
ز طيب صبحدم آن به که توشه برگيريم
که آگه است که تا صبح ديگر اينجائيم
فضاي باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نيز در آن، از پي تماشائيم
چه فرق گر تو ز يک رنگ و ما ز يک فاميم
تمام، دختر صنع خداي يکتائيم
همين خوش است که در بندگيش يکرنگيم
همين بس است که در خواجگيش يکرائيم
برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بليغ هزار معنائيم
درين وجود ضعيف ار توان و توشي هست
رهين موهبت ايزد توانائيم
براي سجده درين آستان، تمام سريم
پي گذشتن ازين رهگذر، همه پائيم
تمام، ذره اين بي زوال خورشيديم
تمام، قطره اين بي کرانه دريائيم
درين، صحيفه که زيبندگيست حرف نخست
چه فرق گر بنظر، زشت يا که زيبائيم
چو غنچه هاي دگر بشکفند، ما برويم
کنون بيا که صف سبزه را بيارائيم
درين دو روزه هستي همين فضيلت ماست
که جور ميکند ايام و ما شکيبائيم
ز سرد و گرم تنور قضا نميترسيم
براي سوختن و ساختن مهيائيم
اسير دام هوي و قرين آز شدن
اگر دمي و اگر قرنهاست، رسوائيم