توشه پژمردگي

لاله اي با نرگس پژمرده گفت
بين که ما رخساره چون افروختيم
گفت ما نيز آن متاع بي بدل
شب خريديم و سحر بفروختيم
آسمان، روزي بياموزد ترا
نکته هائي را که ما آموختيم
خرمي کرديم وقت خرمي
چون زمان سوختن شد سوختيم
تا سفر کرديم بر ملک وجود
توشه پژمردگي اندوختيم
درزي ايام زان ره ميشکافت
آنچه را زين راه، ما ميدوختيم