بي آرزو

بغاري تيره، درويشي دمي خفت
دران خفتن، باو گنجي چنين گفت
که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زين خاکدان تيره بردار
بس است اين انزوا و خاکساري
کشيدن رنج و کردن بردباري
شکستن خاطري در سينه اي تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تني، پاکيزه جاني
همائي را فکندن استخواني
بنام زندگي هر لحظه مردن
بجاي آب و نان، خونابه خوردن
بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زين پس نخواهد بود رنجي
که دادت آسمان، بيرنج گنجي
ببر زين گوهر و زر، دامني چند
بخر پاتابه و پيراهني چند
براي خود مهيا کن سرائي
چراغي، موزه اي، فرشي، قبائي
بگفت اي دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غير از محنت و رنج
چو ميبايد فکند اين پشته از پشت
زر و گوهر چه يکدامن چه يکمشت
ترا بهتر که جويد نام جوئي
که ما را نيست در دل آرزوئي
مرا افتادگي آزادگي داد
نيفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستيم ديو آز را دست
چه غم گر ديو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماري نگهدار
نه اين گنجينه ميخواهم، نه آن مار
نهان در خانه دل، رهزنانند
که دائم در کمين عقل و جانند
چو زر گرديد اندر خانه بسيار
گهي دزد از در آيد، گه ز ديوار
سبکباران سبک رفتند ازين کوي
نکردند اين گل پر خار را بوي
ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هيچم نيست، هيچ از کس نخواهم
فسون ديو، بي تاثير خوشتر
عدوي نفس، در زنجير خوشتر
هراس راه و بيم رهزنم نيست
که ديناري بدست و دامنم نيست