از يک غزل

بي روي دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمينمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبيب بر سر بيمار خويش، ليک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
داني که نوشداروي سهراب کي رسيد
آنگه که او ز کالبدي بيشتر نداشت
دي، بلبلي گلي ز قفس ديد و جانفشاند
بار دگر اميد رهائي مگر نداشت
بال و پري نزد چو بدام اندر اوفتاد
اين صيد تيره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نميگداخت
ميديد شعله در سر و پرواي سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسي موسم درو
در مزرعي که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خويش را چو گهر پرورانده ام
درياي ديده تا که نگوئي گهر نداشت