شماره ٤١

بسوز اندرين تيه، اي دل نهاني
مخواه از درخت جهان سايباني
سبکدانه در مزرع خود بيفشان
گر اين برزگر ميکند سرگراني
چو کار آگهان کار بايست کردن
چه رسم و رهي بهتر از کارداني
زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نياموزدت شيوه پاسباني
سياه و سفيدند اوراق هستي
يکي انده و آن يکي شادماني
همه صيد صياد چرخيم روزي
براي که اين دام ميگستراني
ندوزد قباي تو اين سفله درزي
بگرداندت سر به چيره زباني
چو شاگردي مکتب ديو کردي
ببايست لوح و کتابش بخواني
همه ديدنيها و دانستنيها
ببين و بدان تا که روزي بداني
چرا توبه گرگ را ميپذيري
چرا تحفه ديو را ميستاني
چو نيروي بازوت هست، اي توانا
بدرماندگان رحم کن تا تواني
درين نيلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائي و ناتواني
جوانا، بروز جواني ز پيري
بينديش، کز پير نايد جواني
رواني که ايزد ترا رايگان داد
بگيرد يکي روز هم رايگاني
چو کار تو ز امروز ماند بفردا
چه کاري کني چون بفردا نماني
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
بخيره نکردند با هم تباني
بدزدد ز تو باز دهر اين کبوتر
گرش پر ببندي و گر برپراني
بود خوابهاي تو بيگاه و سنگين
بود حمله هاي قضا ناگهاني
زيان را تو برداشتي، سود را چرخ
شگفتي است اين گونه بازارگاني
تو خود ميروي از پي نفس گمراه
بدين ورطه خود را تو خود ميکشاني
ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در براني
چه ميدزدي از فرصت کار و کوشش
تو خود نيز کالاي دزد جهاني
ترازوي کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گراني
بتدبير، مار هوي را فسوني
به تمييز، تيغ خرد را فساني
بسي عيبهاي تو پوشيده ماند
اگر پرده جهل را بردراني
ز گرداب نفس ارتواني رهيدن
ز گردابها خويش را وارهاني
همي گرگ ايام بر تو بخندد
که چون بره، اين گرگ ميپروراني
ميان تو و نيستي جز دمي نيست
بسيجي کن اکنون که خود در مياني
ز روز نخستين همين بود گيتي
تو نيز از نخست آنچه بودي هماني
به سرچشمه جان، شکسته سبوئي
به ميخانه تن، ز دردي کشاني
بدوک وجود آنچنان کار ميکن
که سر رشته عقل را نگسلاني
دفينه است عقل و تو گنجور عاقل
سفينه است عمر و تواش بادباني
بصد چشم مي بيندت چرخ گردان
مپندار کاز چشم گيتي نهاني
درين دائره هر چه هستي پديدي
درين آينه هر که هستي عياني
تو چون ذره اين باد را در کمندي
تو چو صعوه اين مار را در دهاني
شنيدي چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنيده خويش را بشنواني
ترا سفره آماده و ديو ناهار
بر اين سفره بنگر کرا مينشاني
از آن روز برنان گرمي رسيدي
که گر ناشتائيست نانش رساني
زمانه بسي بيشتر از تو داند
چه خوش ميکني دل که بسيار داني
کشد کام و ناکام، چرخت بميدان
کشد گر جباني و گر پهلواني
کمان سپهرت بيندازد آخر
تو مانند تيري که اندر کماني
مه و سال چون کاروانيست خامش
تو يکچند همراه اين کارواني
حکايت کند رشته کارگاهت
اگر ديبه، گر بوريا، گر کتاني
هنرها گهرهاي پاک وجودند
تو يکروز بحري و يکروز کاني
نکو خانه اي ساختي اي کبوتر
نديدي که با باز هم آشياني
بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکرديم با عقل همداستاني
برآنست ديو هوي تا بسوزي
تو نيز از سيه روزگاري برآني
در اين باغ دلکش که گيتيش نامست
قضا و قدر ميکند باغباني
بگلزار، گل يک نفس بود مهمان
فلک زود رنجيد از ميزباني
بيا تا خراميم سوي گلستان
بنظاره دولت بوستاني
سحر ابر آذاري آمد ز دريا
بطرف چمن کرد گوهر فشاني
زمين از صفاي رياحين الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ ماني
نهاده بسر نرگس از زر کلاهي
ببر کرده پيراهن پرنياني
ازين کوچکه کوچ بايست کردن
که کردست بر روي پل زندگاني
قفس بشکن اي روح، پرواز ميکن
چرا پايبند اندرين خاکداني
همائي تو و سدره ات آشيانست
مکن خيره بر کرکسان ميهماني
دليران گرفتند اقطار عالم
بشمشير هندي و تيغ يماني
از آن نامداران و گردنفرازان
نشاني نماندست جز بي نشاني
ببين تا چه کردست گردون گردان
به جمشيد و طهمورث باستاني
گشوده دهان طاق کسري و گويد
چه شد تاج و تخت انوشيرواني
چنين است رسم و ره دهر، پروين
بدينگونه شد گردش آسماني