شماره ٣٩

اي شده سوخته آتش نفساني
سالها کرده تباهي و هوسراني
دزد ايام گرفتست گريبانت
بس کن اي بيخودي و سربگريباني
صبح رحمت نگشايد همه تاريکي
يوسف مصر نگردد همه زنداني
راه پر خار مغيلان وتو بي موزه
سفره بي توشه و شب تيره و باراني
اي بخود ديده چو شداد، خدابين شو
جز خدا را نسزد رتبت يزداني
تو سليمان شدن آموزي اگر، ديوان
نتوانند زدن لاف سليماني
تا بکي کودني و مستي و خودرائي
تا بکي کودکي و بازي و ناداني
تو درين خاک سيه زر دل افروزي
تو درين دشت و چمن لاله نعماني
پيش ديوان مبر اندوه دل و مگري
که بخندند چو بينند که گرياني
عقل آموخت بهر کارگري کاري
او چو استاد شد و ما چو دبستاني
خود نميداني و از خلق نميپرسي
فارغ از مشکل و بيگانه ز آساني
که برد بار تو امروز که مسکيني
که ترا نان دهد امروز که بي ناني
دست تقوي بگشا، پاي هوي بربند
تا ببينند که از کرده پشيماني
گهريهاي حقيقت گهر خود را
نفروشند بدين هيچي و ارزاني
ديده خويش نهان بين کن و بين آنگه
دامهائي که نهادند به پنهاني
حيوان گشتن و تن پروري آسانست
روح پرورده کن از لقمه روحاني
با خرد جان خود آن به که بيارائي
با هنر عيب خود آن به که بپوشاني
با خبر باش که بي مصلحت و قصدي
آدمي را نبرد ديو به مهماني
نفس جو داد که گندم ز تو بستاند
به که هرگز ندهي رشوت و نستاني
دشمنانند ترا زرق و فساد، اما
به گمان تو که در حلقه ياراني
تا زبون طمعي هيچ نميارزي
تا اسير هوسي هيچ نميداني
خوشتر از دولت جم، دولت درويشي
بهتر از قصر شهي، کلبه دهقاني
خانگي باشد اگر دزد، بصد تدبير
نتوان کرد از آن خانه نگهباني
برو از ماه فراگير دل افروزي
برو از مهره بياموز درخشاني
پيش زاغان مفکن گوهر يکدانه
پيش خربنده مبر لعل بدخشاني
گر که همصحبت تو ديو نبودستي
ز که آموختي اين شيوه شيطاني
صفتي جوي که گويند نکوکاري
سخني گوي که گويند سخنداني
بگذر از بحر و ز فرعون هوي منديش
دهر دريا و تو چون موسي عمراني
اژدهاي طمع و گرگ طبيعت را
گر بترسي، نتواني که بترساني
بفکن اين لاشه خونين، تو نه ناهاري
برکن اين جامه چرکين، تو نه عرياني
گر تواني، به دلي توش و تواني ده
که مبادا رسد آنروز که نتواني
خون دل چند خوري در دل سنگ، اي لعل
مشتريهاست براي گهر کاني
گر چه يونان وطن بس حکما بودست
نيست آگاه ز حکمت همه يوناني
کلبه اي را که نه فرشي و نه کالائيست
بر درش مي نبود حاجت درباني
زنده با گفتن پندم نتواني کرد
که تو خود نيز چو من کشته عصياني
کينه مي ورزي و در دائره صدقي
رهزني ميکني و در ره ايماني
تا کي اين خام فريبي، تو نه ياجوجي
چند بلعيدن مردم، تو نه ثعباني
مقصد عافيت از گمشدگان پرسي
رو که بر گمشدگان خويش تو برهاني
گوسفندان تو ايمن ز تو چون باشند
که شبانگاه تو در مکمن گرگاني
گاه از رنگرزان خم تزويري
گاه بر پشت خر وسوسه پالاني
تشنه خون خورد و تو خودبين به لب جوئي
گرسنه مرد و تو گمره بسر خواني
دود آهست بنائي که تو ميسازي
چاه راهست کتابي که تو ميخواني
ديده بگشاي، نه اينست جهان بيني
کفر بس کن، نه چنين است مسلماني
چو نهاليست روان و تو کشاورزي
چو جهانيست وجود و تو جهانباني
تو چراغي، ز چه رو همنفس بادي
تو اميدي، ز چه همخانه حرماني
تو درين بزم، چو افروخته قنديلي
تو درين قصر، چو آراسته ايواني
تو ز خود رفته و وادي شده پر آفت
تو بخواب اندر و کشتي شده طوفاني
تو رسيدن نتواني بسبکباران
که برفتار نه ماننده ايشاني
فکر فردا نتواني که کني ديگر
مگر امروز که در کشور امکاني
عاقبت کشته شمشير مه و سالي
آخر کار شکار دي و آباني
هوشياري و شب و روز بميخانه
همدم درد کشان همسر مستاني
همچو برزيگر آفت زده محصولي
همچو رزم آور و غارت شده خفتاني
مار در لانه، ولي مور بافسوني
گرد در خانه، ولي گرد بميداني
دل بيچاره و مسکين مخراش امروز
رسد آنروز که بي ناخن و دنداني
داستانت کند اين چرخ کهن، هر چند
نامجوينده تر از رستم دستاني
روز بر مسند پاکيزه انصافي
شام در خلوت آلوده ديواني
دست مسکين نگرفتي و توانائي
ميوه اي گرد نکردي و به بستاني
ظاهرست اين که بد افتي چو شوي بدخواه
روشنست اين که برنجي چو برنجاني
ديو بسيار بود در ره دل، پروين
کوش تا سر ز ره راست نپيچاني