شماره ٣٨

سود خود را چه شماري که زيانکاري
ره نيکان چه سپاري که گرانباري
تو به خوابي، که چنين بيخبري از خود
خفته را آگهي از خود نبود، آري
بال و پر چند زني خيره، نمي بيني
که تو گنجشک صفت در دهن ماري
بر بلندي چو سپيدار چه افزائي
بارور باش، تو نخلي نه سپيداري
چيست اين جسم که هر لحظه کشي بارش
چيست اين جيفه که چون جانش خريداري
طينت گرگ بر آن شد که بيازارد
ز گزندش نرهي گرش نيازاري
اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداري، همه گفتاري
بزبوني گرويدي و زبون گشتي
تو سيه طالع اين عادت و هنجاري
دل و دين تو ربودند و ندانستي
دين چه فرمان دهدت؟ بنده ديناري
غم گمراهي و پستي نخوري هرگز
ز ره نفس اگر پاي نگهداري
ماند آنکس که بجا نام نکو دارد
تو پس از خويش ز نيکي چه بجا داري
تا که سرگشته اين پست گذرگاهي
هر چه افلاک کند با تو، سزاواري
دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکاني
بنده نفس مشو، چونکه ز احراري
جان تو پاک سپردست بتو ايزد
همچنان پاک ببايدش که بسپاري
وقت بس تنگ بود، اي سره بازرگان
کاله خود بخر اکنون که ببازاري
سپرو جوشن عقل از چه تبه کردي
تو بميدان جهان از پي پيکاري
بود بازوت توانا و نکوشيدي
کاهلي بيخ تو بر کند، نه ناچاري
چرخ دندان تو بشمرد نخستين روز
چه بهيچش نشماري و چه بشماري
کمتري جوي گر افزون طلبي، پروين
که هميشه ز کمي خاسته بسياري