شماره ٣٢

دزد تو شد اين زمانه ريمن
آن به که نگرديش به پيرامن
گر برتريت دهد فروتن شو
ور ايمنيت دهد مشو ايمن
کشته است هماره خنجر گيتي
نه دوست شناختست نه دشمن
امروز گذشت و بگذرد فردا
دي رفته و رفتني بود بهمن
بي نيش، عسل که خورد ازين کندو
بي خار، که چيد گل ازين گلشن
اين بيهنر آسياي گردنده
سائيده هزارها سر و گردن
ايام بود چو شبروي چابک
يا همچو يکي سياه دل رهزن
ما را ببرند بي گمان روزي
زين کهنه سراي بي در و روزن
روغن بچراغ جان ز علم افزاي
کم نور بود چراغ کم روغن
از گندم و کاه خويش آگه باش
تو خرمني و سپهر پرويزن
خواهي که نه تلخ باشدت حاصل
در مزرعه تخم تلخ مپراکن
هنگام زراعت آنچه کشتستي
آنت برسد بموسم خرمن
گر سوي تو ديو نفس ره يابد
تاريک نمايدت دل روشن
بي شبهه فرشته اهرمن گردد
چندي چو شود رفيق اهريمن
ابليس فروخت زرق وبا خود گفت
زين بيش چه ميتوان خريد از من
زين باغ که باغبانيش کردي
جز خار ترا چه ماند در دامن
مرغان ترا همي کشد رو به
هميان ترا همي برد رهزن
تا پاي بود، راه ادب ميرو
تا دست بود، در هنر ميزن
يک جامه بخر که روح را شايد
بس ديبه خريدي و خز ادکن
مرجان خرد ز بحر جان آورد
ميناي دل از شراب عقل آکن
بي دست چه زور بود بازو را
بي گاو چه کار کرد گاو آهن
از چاه دروغ و ذل بدنامي
بايد به طناب راستي رستن
بايد ز سر اين غرور را راندن
بايد ز دل اين غبار را رفتن
کس شمع نسوخت زين فروزينه
کس جامه ندوخت زين نخ و سوزن
خواهي که نيفکنند در دامت
ديوان وجود را به دام افکن
در دفتر نفس درسها خواندي
در مکتب مردمي شدي کودن
گر مست هنوز کوره هستي
سرد از چه زنيم مشت بر آهن
جز باد نبيختيم در غربال
جز آب نکوفتيم در هاون
جان گوهر و جسم معدنست آنرا
روزي ببرند گوهر از معدن
گر کج روشي، براستي بگراي
آئينه راستگوي را مشکن
از پرده عنکبوت عبرت گير
بر بام و در وجود، تاري تن