شماره ٣١

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عيب خود را مکن ايدوست ز خود پنهان
وقت ضايع نکند هيچ هنرپيشه
جفت باطل نشود هيچ حقيقت دان
هيچگه نيست ره و رسم خردمندي
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگيست گرسنه، رخ از او برگير
چرخ ديويست سيه دل، دل ازو بستان
پا بر اين رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زين دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درين دريا
بايد انديشه کند زين همه کشتيبان
هيچ آگاه نياسود درين ظلمت
هيچ ديوانه نشد بسته اين زندان
اي بسا خرمن اميد که در يکدم
کرد خاکسترش اين صاعقه سوزان
تکيه بر اختر فيروز مکن چندين
ايمن از فتنه ايام مشو چندان
بي تو بس خواهد بودن دي و فروردين
بي تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه درديت رسد پيکر
چو رود سر به چه کاريت خورد سامان
تو خود ار با نگهي پاک بخود بيني
يابي آن گنج که جوئيش درين ويران
چو کتابيست ريا، بي ورق و بي خط
چو درختيست هوي، بي بن و بي اغصان
هيچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هيچ هشيار نسايد بزبان سوهان
تا تو چون گوي درين کوي بسر گردي
بايدت خيره جفا ديدن از اين چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردي هين
آمد آواي جرس، توشه چه داري هان
رهرو گمشده و راهزنان در پيش
شب تار و خر لنگ و ره بي پايان
بکش اين نفس حقيقت کش خود بين را
اين نه جرمي است که خواهند ز تو تاوان
به يکي دل نتوان کار تن و جان کرد
به يکي دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسيدت که چنين کودني و نادان
تو شدي کاهل و از کاربري گشتي
نه زمستان گنهي داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشين با همه کس، کاز پي بد کاري
آدمي روي توانند شدن ديوان
گشت ابليس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پويه آسوده نکردست کسي زين ره
لقمه بي سنگ نخوردست کسي زين خوان
گر شوي باد بگردش نرسي هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دي شد امروز، بخيره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو ميبرد اين غول بياباني
آخر کار تو ميماني و اين پالان
شبرو دهر نگردد همه در يک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر يکسان
کامها تلخ شد از تلخي اين حلوا
عهدها سست شد از سستي اين پيمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داري طمع معرفت قرآن
پرتوي ده، تو نه اي ديو درون تيره
کوششي کن، تو نه اي کالبد بي جان
به تو هرچ آن رسد از تنگي و مسکيني
همه از تست، نه از کجروي دوران
نام جوئي؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهي؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو اي قطره در آغوش صدف بنشين
روي بنماي چو گشتي گهر رخشان
ياري از علم و هنر خواه، چو درماني
نه فلان با تو کند ياري و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوي
معني آموز، چه سودي رسد از عنوان
بسته شوق بود از دو جهان آزاد
کشته عشق بود زنده جاويدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نيارد گهر از عمان
زيب يابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نبايد که برد دزدش
علم نورست، نبايد که شود پنهان
هستي از بهر تن آساني اگر بودي
چه بدي برتري آدمي از حيوان
گر نبودي سخن طيبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدي همچو گل و ريحان
جامه جان تو زيور علم آراست
چه غم ار پيرهن تنت بود خلقان
سحر باز است فلک، ليک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدي نيک، چه پروات ز بد روزي
چو شدي نوح، چه انديشه ات از طوفان
برو از تيه بلا گمشده اي درياب
بزن آبي و ز جاني شرري بنشان
به يکي لقمه، دل گرسنه اي بنواز
به يکي جامه، تن برهنه اي پوشان
بينوا مرد بحسرت ز غم ناني
خواجه دلکوفته گشت از بره بريان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
بي هنر گر چه بتن ديبه چين پوشد
به پشيزي نخرندش چو شود عريان
همه ياران تو از چستي و چالاکي
پرنيان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بيک ميزان
ز چه، اي شاخک نورس، ندهي باري
باميد ثمري کشت ترا دهقان
هيچ، آزاده نشد بنده تن، پروين
هيچ پاکيزه نيالود دل و دامان