شماره ٣٠

بد منشانند زير گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پاي بسي را شکسته اند به نيرنگ
دست بسي را ببسته اند به دستان
تا خر لنگي فتاده است ز سستي
توسن خود را دوانده اند بميدان
جز بدو نيک تو، چرخ مي ننويسد
نيک و بد خويش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خويش مي نپسندي
عادت کژدم مگير و پيشه ثعبان
چندکني همچو گرگ، حمله بمردم
چند دريشان همي بناخن و دندان
دامن خلق خداي را چو بسوزي
آتشت افتد به آستين و به دامان
هر چه دهي دهر را، همان دهدت باز
خواسته بد نميخرند جز ارزان
خواهي اگر راه راست: راه نکوئي
خواهي اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه ميزنند به کاهل
اهل هنر خنده ميکنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآيد
هر نفسي صد هزار جامه الوان
غارت عمر تو ميکنند به گشتن
دي مه و ارديبهشت و آذر و آبان
جز بفنا چهر جان نبيني، ازيراک
جان تو زندانيست و جسم تو زندان
عالمي و بهره ايت نيست ز دانش
رهروي و توشه ايت نيست در انبان
تيه خيالت به مقصدي نرساند
راهروان راه برده اند به پايان
کشتي اخلاص ما نداشت شراعي
ور نه بدريا نه موج بود و نه طوفان
کعبه نيکي است دل، ببين که براهش
جز طمع و حرص چيست خار مغيلان
بندگي خود مکن که خويش پرستي
کرده بسي پاکدل فريشته، شيطان
تا تو شدي خرد، آز يافت بزرگي
تا تو شدي ديو، ديو گشت سليمان
راهنمائي چه سود در ره باطل
ديبه چيني چه سود در تن بيجان
نفس تو زنگي شد و سپيد نگردد
صد ره اگر شوئيش بچشمه حيوان
راستي از وي مجوي زانکه نرويد
هيچگه از شوره زار لاله و ريحان
بار لئيمان مکش ز بهر جوي زر
خدمت دونان مکن براي يکي نان
گنج حقيقت بجوي و پيله وري کن
اهل هنر باش و پوش جامه خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشيد شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوي بيهده، پروين
از در معني دراي، نز در عنوان