شماره ٢٧

نخواست هيچ خردمند وام از ايام
که با دسيسه و آشوب باز خواهد وام
بچشم عقل درين رهگذر تيره ببين
که گستراند قضا و قدر براه تو دام
هزار بار بلغزاندت بهر قدمي
که سخت خام فريبست روزگار و تو خام
اگر حکايت بهرام گور مي پرسي
شکار گور شد اي دوست عاقبت بهرام
ز غم مباش غمين و مشو ز شادي شاد
که شادي و غم گيتي نميکنند دوام
ز تخم تلخ نخورد است کس بر شيرين
ز شاخ بيد نچيد است هيچکس بادام
از آن سبب نشدي همعنان هشياران
که بيهشانه سپردي بدست نفس زمام
تو آرميدي و اين زاغ ميوه برد همي
تو اوفتادي و اين کاروان گذشت مدام
چو پاي هست، چرا باز مانده اي از راه
چو نور هست، چرا گشته اي قرين ضلام
تو برج و باروي ملک وجود محکم کن
بهل که ديو بد آئين ترا دهد دشنام
ترا که خانه دل خلوت خدا بود است
چرا بمعبد شيطان کني سجود و قيام
جفاي گيتي و کجگردي سپهر بلند
اگر چه توسني، آخر ترا نمايد رام
بحرص و آز مبر فرصت عزيز بسر
بجهل و عجب مکن عمر بي بديل تمام
زمان رنج شد، اي کرده سالها راحت
دم رحيل شد، اي جسته عمرها آرام
بمقصدي نرسي تا رهي نپيمائي
مدار بيم ازين اسب بي فسار و لگام
هر آن فروغ که از جسم تيره ميطلبي
ز جان طلب که بارواح زنده اند اجسام
مگوي هر که کهن جامه شد ز علم تهيست
که خاص نيز بسي هست در ميان عوام
به نيک جامه چو بيدانشي مناز که خلق
ترا، نه جامه نيک ترا، کنند اکرام
چو گرگ حيله گر اندر لباس چوپان شد
شبان بگوي که تا چشم پوشد از اغنام
چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آيد، ستوده گوي کلام
ز جام علم مي صاف زيرکان خوردند
هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام
بشوق گنج يکي تيشه بر زمين نزديم
همي بخيره به ويرانه ساختيم مقام
اگر بلند تباري، چه جوئي از پستي
اگر خداي پرستي، چه خواهي از اصنام
کدام تشنه بنوشيد از سبوي تو آب
کدام گرسنه در سفره تو خورد طعام
چگونه راهنمائي، که خود گمي از راه
چگونه حاکم شرعي، که فارغي ز احکام
بسي است پرتگه اندر ره هوي، پروين
مپوي جز ره پرهيز و باش نيک انجام