شماره ٢٤

اي شده شيفته گيتي و دورانش
دهر درياست، بينديش ز طوفانش
نفس ديويست فريبنده از او بگريز
سر بتدبير بپيچ از خط فرمانش
حله دل نشود اطلس و ديبايش
ياره جان نشود لؤلؤ و مرجانش
نامه ديو تباهيست همان بهتر
که نه اين نامه بخوانيم و نه عنوانش
گفتگوهاست بهر کوي ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش
مخور اي يار نه لوزينه ونه شهدش
مخر اي دوست نه کرباس ونه کتانش
نه يکي حرف متيني است در اسنادش
نه يکي سنگ درستي است بميزانش
رنگها کرده در اين خم کف رنگينش
خنده ها کرده بمردم لب خندانش
خواندني نيست نه تقويم و نه طومارش
ماندني نيست نه بنياد و نه بنيانش
شد سيه روزي نيکان شرف و جاهش
شد پريشاني پاکان سرو سامانش
گله نفس چو درنده پلنگانند
بر حذر باش ازين گله و چوپانش
علم، پيوند روان تو همي جويد
تو همي پاره کني رشته پيمانش
از کمال و هنر جان، تو شوي کامل
عيب و نقص تو شود پستي و نقصانش
جهل چو شب پره و علم چو خورشيد است
نکند هيچ جز اين نور، گريزانش
نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائيم بسوهانش
ميزباني نکند چرخ سيه کاسه
منشين بيهده بر سفره الوانش
حلقه صدق و صفا بر در دين ميزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش
دل اگر پرده شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوي درگه ايقانش
کعبه مان عجب شد و لاشه در آن قربان
واي و صد واي برين کعبه و قربانش
گرگ ايام نفرسود بدين پيري
هيچگه کند نشد پنجه و دندانش
نيست جز خار و خسک هيچ درين گلشن
شوره زاريست که نامند گلستانش
چشم نيکي نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوي مسکن شيطانش
همه يغما گر و دزدند درين معبر
کيست آنکو نگرفتند گريبانش
راه دور است بسي ملک حقيقت را
کوش کاز پاي نيفتي به بيابانش
آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصيبي بود از چشمه حيوانش
دامن عمر تو ايام همي سوزد
مزن از آتش دل، دست بدامانش
ره مخوفست، بپرهيز ازين خفتن
ابر تيره است، بينديش ز بارانش
شير خواري که سپردند بدين دايه
شير يک قطره نخوردست ز پستانش
شخصي از بحر سعادت گهري آورد
خفت از خستگي و داد بزاغانش
چه همي هيمه برافروزي و نان بندي
به تنوري که نديدست کسي نانش
خرلنگ تو ز بس بار کشيدن مرد
چه بري رنج پي وصله پالانش
گر که آبادي اين دهکده ميخواهي
بايد آباد کني خانه دهقانش
پر اين مرغ سعادت تو چنان بستي
که گرفتند و فکندند بزندانش
تن بدخواه ز تو لقمه همي خواهد
چه همي ياد دهي حکمت لقمانش
پست انديشه بزرگي نکند هرگز
گر چه يک عمر دهي جاي بزرگانش
اگرت آرزوي کعبه بود در دل
چه شکايت کني از خار مغيلانش
گر چه دشوار بود کار و برومندي
همت و کارشناسي کند آسانش
سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه انديشه نبودست ز عمانش
گهري گر نرود خود بسوي دريا
ببرد روشني لؤلؤ رخشانش
آنکه عمري پي آسايش تن کوشيد
کاش يک لحظه بدل بود غم جانش
گوي علم و هنر اينجاست، ولي بيرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش
وقت فرخنده درختي است، هنر ميوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
روح را زيب تن سفله نيارايد
رو بياراي به پيرايه عرفانش
نشود کان حقيقت ز گهر خالي
برو اي دوست گهر ميطلب از کانش
بگشا قفل در باغ فضيلت را
بخور از ميوه شيرين فراوانش
ريم وسواس بصابون حقايق شوي
نبري فايده زين گازر و اشنانش
جهل پاي تو ببندد چو بيابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
تنگ ميدان شدن عقل ز سستي نيست
ما نداديم گه تجربه ميدانش
بره ها گرگ کند مکتب خودبيني
گر بتدبير نبنديم دبستانش
نفس با هيچ جهانديده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
ره اهريمن از آن شد همه پيچ و خم
تا نپرسند ز سر گشته حيرانش
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
تيره روزيست همه روز دل افروزش
سنگريزه است همه لعل بدخشانش
آهن عمر تو شمشير نخواهد شد
نبري تا بسوي کوره و سندانش
معبد آنجا بگشودي که زر آنجا بود
سجده کردي گه و بيگاه چو يزدانش
پاسباني نکند بنده چو ايمان را
ديو زان بنده چه دزدد بجز ايمانش
جز تو کس نيست درين داد و ستد مغبون
دين گران بود، تو بفروختي ارزانش
گرگ آسود، نجستيم چو آثارش
درد افزود، نکرديم چو درمانش
سالها عقل دکان داشت بکوي ما
بهچ توشي نخريديم ز دکانش
خيره سر گر نپذيرفت ادب، بگذار
تا که تاديب کند گردش دورانش
طبع دون زان نشد آگه ز پشيماني
که چو بد کرد، نکرديم پشيمانش
دل پريشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعيت نا اهل پريشانش
شير و روباه شکاري چو بدست آرند
روبهش پوست برد، شير خورد رانش
کشور ايمن جان خانه ديوان شد
کس ندانست چه آمد به سليمانش
نفس گه بيت نميگفت و گهي چامه
گر نميخواند کسي دفتر و ديوانش
روح عريان و تو هم درزي و هم نساج
جامه کن زين دو هنر بر تن عريانش
لشکر عقل پي فتح تو ميکوشد
چه همي کند کني خنجر و پيکانش
خرد از دام تو بگريخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش
کار را کارگر نيک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش
همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه ز بريانش
سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگيرد ز تو تاوانش
گنج هستي بستانند ز ما، پروين
ما نبوديم، قضا بود نگهبانش