شماره ٢٢

کارها بود در اين کارگه اخضر
ليک دوک تو نگرديد ازين بهتر
سر اين رشته گرفتي و ندانستي
که هريمنش گرفتست سر ديگر
موجها کرده مکان در لب اين دريا
شعله ها گشته نهان در دل اين مجمر
تو ندانم به چه اميد نهادستي
کاله خويش در اين کشتي بي لنگر
پاي غفلت چه نهي بر دم اين کژدم
دست شفقت چه کشي بر سر اين اژدر
به نگردد دگر آزرده اين پيکان
برنخيزد دگر افتاده اين خنجر
در شيطان در ننگست، بر آن منشين
ره عصيان ره مرگست، بر آن مگذر
آشيانها به نمي ريخته اين باران
خانمانها به دمي سوخته اين اخگر
آسياي تو شد افلاک و همي ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوي آخر
ميروي مست ز بيغوله و ميآيد
با تو اين دزد فريبنده غارتگر
سبک آنمرغ که ننشست بدين پستي
خنک آن ديده که نغنود درين بستر
شو و بر طوطي جان شکر عرفان ده
ورنه بر پرد و گردد تبه اين شکر
بي خبر ميرود اين شبرو بي پروا
ناگهان ميکشد اين گيتي دون پرور
هوشياري نبود در پي اين مستي
جهد کن تا نخوري باده از اين ساغر
تو چنين بيخود و فکر تو چنين باطل
کور را کور نشد هيچگهي رهبر
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
چند چون مور بهر پاي فشاندن سر
همچو طاوس بگلزار حقيقت شو
همچو سيمرغ سوي قاف ارادت پر
کشته حرص نياورد بر تقوي
لشکر جهل نشد بهر کسي لشکر
چند با اهرمن تيره دلي همره
نفسي نيز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بين
ديده حق بين کن و آنگاه بحق بنگر
چشم را به ز حقيقت نبود پرتو
روح را به ز فضيلت نبود زيور
سخن از علم سماوات چه ميراني
ايکه نشناخته اي باختر از خاور
هر که آزار روا داشت، شد آزرده
هر که چه کند در افتاد بچاه اندر
گر نخواهي که رسد بر دلت آزاري
بر دل خلق مزن بي سببي نشتر
مطلب روزي ننهاده که با کوشش
نخوري قسمت کس، گر شوي اسکندر
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر
از نکو خصلتي و بد گهري زينسان
نخل پر ميوه وناچيز بود عرعر
تو هم اي شاخ، بري آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، يکي شاخک بار آور
چه شدي بسته اين محبس بي روزن
چه شدي ساکن اين کنگره بي در
سر خود گير و از اين دام گريزان شو
دل خود جوي و ازين مرحله بيرون بر
نسزد تشنه همي عمر بسر بردن
باميدي که نمک زار شود کوثر
طلب ملک سليمان مکن از ديوان
که چو طفلت بفريبند به انگشتر
زنگ خودبيني از آئينه دل بزدا
گر آلودگي از چهره جان بستر
ايکه پوئي ره اميد شب تيره
باش چون رهروي، آگاه ز جوي و جر
چو رود غيبت و هنگام حضور آيد
تو چه داري که توان برد بدان محضر
سود و سرمايه بيک بار تبه کردي
نشدي باز هم آگاه ز نفع و ضر
چو تو خود صاعقه خرمن خود گشتي
چه همي نالي ازين توده خاکستر
نبرد هيچ بغير از سيهي با خود
هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر
بيد خرما و تبر خون ندهد ميوه
ديو طه و تبارک نکند از بر
خواجه آنست که آزاده بود، پروين
بانو آنست که باشد هنرش زيور