شماره ٢١

هفته ها کرديم ماه و سالها کرديم پار
نور بوديم و شديم از کار ناهنجار نار
يافتيم ار يک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتيم ار يک هنر، بودش قرين هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمرديم و گاهي روز و شب
کاش ميکرديم عمر رفته را روزي شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختيم
خانه روشن گشت، اما خانه دل ماند تار
صد حقيقت را بکشتيم از براي يک هوس
از پي يک سيب بشکستيم صدها شاخسار
دام تزويري که گسترديم بهر صيد خلق
کرد ما را پايبند و خود شديم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ايام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانيست پرواي شرار
دام در ره نه هوي را تا نيفتادي بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتي سنگسار
نوگلي پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشينش بود خار
کار هستي گاه بردن شد زماني باختن
گه بپيچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کني محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابي نخ براي پود، پوسيداست تار
سالها شاگردي عجب و هوي کردي بشوق
هيچ دانستي در اين مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتي هيچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتي يکي را از هزار
جهل و حرص و خودپسندي دشمن آسايشند
زينهار از دشمنان دوست صورت، زينهار
از شباني تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگاني نيک کن تا ديو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
ميوه ها بردند دزدان زين درخت ميوه دار
ما درين گلزار کشتيم اين مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبيار
رهنماي راه معني جز چراغ عقل نيست
کوش، پروين، تا به تاريکي نباشي رهسپار