شماره ١٨

سرو عقل گر خدمت جان کنند
بسي کار دشوار کآسان کنند
بکاهند گر ديده و دل ز آز
بسا نرخها را که ارزان کنند
چو اوضاع گيتي خيال است و خواب
چرا خاطرت را پريشان کنند
دل و ديده درياي ملک تنند
رها کن که يک چند طوفان کنند
به داروغه و شحنه جان بگوي
که دزد هوي را بزندان کنند
نکردي نگهباني خويش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند
چنان کن که جان را بود جامه اي
چو از جامه، جسم تو عريان کنند
به تن پرور و کاهل ار بگروي
ترا نيز چون خود تن آسان کنند
فروغي گرت هست ظلمت شود
کمالي گرت هست نقصان کنند
هزار آزمايش بود پيش از آن
که بيرونت از اين دبستان کنند
گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند
گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند
چو آتش برافروزي از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند
اگر گوهري يا که سنگ سياه
بدانند چون ره بدين کان کنند
به معمار عقل و خرد تيشه ده
که تا خانه جهل ويران کنند
برآنند خودبيني و جهل و عجب
که عيب تو را از تو پنهان کنند
بزرگان نلغزند در هيچ راه
کاز آغاز تدبير پايان کنند