شماره ١٥

دل اگر توشه و تواني داشت
در ره عقل کارواني داشت
ديده گر دفتر قضا ميخواند
ز سيه کاريش اماني داشت
رهزن نفس را شناخته بود
گنجهايش نگاهباني داشت
کشت و زرعي به ملک جان ميکرد
بي نياز از جهان، جهاني داشت
گوش ما موعظت نيوش نبود
ورنه هر ذره اي دهاني داشت
ما در اين پرتگه چه ميکرديم
مرکب آز گر عناني داشت
با چنين آتش و تف و دم و دود
کاشکي اين تنور ناني داشت
آزمند اين چنين گرسنه نبود
اگر اين سفره ميهماني داشت
همه را زنده مي نشايد گفت
زندگي نامي و نشاني داشت
داستان گذشتگان پند است
هر که بگذشت داستاني داشت
رازهاي زمانه را ميگفت
در و ديوار گر زباني داشت
اشکها انجم سپهر دلند
اين زمين نيز آسماني داشت
تن بدريوزه خوي کرد و نديد
که چو جان گنج شايگاني داشت
خيره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسباني داشت
تن که يک عمر زنده جان بود
هرگز آگه نشد که جاني داشت
آنچنان شو که گل شوي نه گياه
باغ ايام باغباني داشت
نيکبخت آن توانگري که بدل
غم مسکين ناتواني داشت
چاشت را با گرسنگان ميخورد
تا که در سفره نيم ناني داشت
زندگاني تجارتي است کاز آن
همه کس غبني و زياني داشت
بورياباف بود جوله دهر
نه پرندي نه پرنياني داشت
رو به روزگار خواب نکرد
تا که اين قلعه ماکياني داشت
گم شد و کس نيافتش ديگر
گهر عمر، کاش کاني داشت
صيد و صياد هر دو صيد شدند
تا قضا تيري و کماني داشت
دل بحق سجده کرد و نفس بزر
هر کسي سر بر آستاني داشت
ما پراکندگان پنداريم
ورنه هر گله اي شباني داشت
موج و طوفان و سيل و ورطه بسي است
زندگي بحر بي کراني داشت
خامه دهر بر شکوفه نوشت:
هر بهاري ز پي خزاني داشت
تيره و کند گشت تيغ وجود
کاشکي صيقل و فساني داشت