شماره ٣

رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
بسر برشو اين گنبد آبگون را
بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا
گذشتنگه است اين سراي سپنجي
برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد، چون گرد منما بلندي
که پست است همت، بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ويران کند سيل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گيتي
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من
همي خفته مي بينم اين پاسبانرا
سمند تو زي پرتگاه از چه پويد
ببين تا بدست که دادي عنانرا
ره و رسم بازارگاني چه داني
تو کز سود نشناختستي زيانرا
يکي کشتي از دانش و عزم بايد
چنين بحر پر وحشت بيکرانرا
زمينت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باري غنيمت شمار اين زمانرا
فروغي ده اين ديده کم ضيا را
توانا کن اين خاطر ناتوانرا
تو اي ساليان خفته، بگشاي چشمي
تو اي گمشده، بازجو کاروانرا
مفرساي با تيره رائي درون را
ميالاي با ژاژخائي دهانرا
ز خوان جهان هر که را يک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلي هست، پروين
تو خود باغباني کن اين بوستانرا