شماره ٣٣٩: نفس در طلب سوختي دل نديدي

نفس در طلب سوختي دل نديدي
بليلي چه داري که محمل نديدي
به شبگير چون شمع فرسوده و همت
بزير قدم بود منزل نديدي
تو اي موج غافل زاسرار گوهر
برون گرد ماندي و ساحل نديدي
بقطع مرور زمان تعين
نفس بود شمشير قاتل نديدي
نشد مانع عمر قيد تعلق
تو رفتار اين پاي در گل نديدي
طرب داشت از قيد پرواز رستن
تو کيفيت رقص بسمل نديدي
حساب تو با کبريا راست نايد
زمين را بگردون مقابل نديدي
بغير از تگ و تاز گرد خيالت
کس اينجا نبود و تو غافل نديدي
زاسباب خوردي فريب تجرد
تماشاي بيرون محفل نديدي
تميز تو شد دور باش حقيقت
که حق ديدي و غير باطل نديدي
ازين علم و فضلي که غيرت ندارد
چه خواندي گر اشعار (بيدل) نديدي