شماره ٣٢٣: مائيم و گرد هستي حرمان دميده ئي

مائيم و گرد هستي حرمان دميده ئي
چون صبح آشيانه رنگ پريده ئي
در دامن خيال تو دارد غبار ما
بيدست و پائي بثريا رسيده ئي
بر گريه ام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب ديده ئي
غافل مباد وصل زفرياد انتظار
چشمي گشوده ايم بحرف شنيده ئي
عيرت زانجمن فلکم عرضه ميدهد
جوشي به کلک پيکر افعي گزيده ئي
آسودگي سراغ ره عافيت نداشت
دستي زدم چو رنگ بدامان چيده ئي
دارد محبت از دل بيمدعاي من
نوميدئي بخون دو عالم طپيده ئي
امروز بيتو ريگ بيابان حسرتست
اشکم که داشت بوي دل آرميده ئي
بازآ که دارم از نگه واپسين هنوز
ته جرعه ئي بشيشه رنگ پريده ئي
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گريبان دريده ئي
(بيدل) حضور خاتم ملک جمت بس است
پيشاني شکسته و دوش خميده ئي