شماره ٣١٠: گر بگردن ميکشي گردن و گر در سجده ئي

گر بگردن ميکشي گردن و گر در سجده ئي
هم ز تو گل مي کند الله اکبر سجده ئي
خم چرا بايد شدن باري اگر بر دوش هست
زندگي دارد بلائي کاين قدر در سجده ئي
هرزه بر خود چيده ئي اي محو اسباب غرور
يکسر مو گرز و هم آئي فر و تر سجده ئي
همچو اشکم مائل آن آستان اما چه سود
عشق ميگويد ادب کن جبهه تر سجده ئي
بر در دل چون نفس بوسي نشست اي نفس داغ
زحمت اين آستاني بسکه لنگر سجده ئي
هر طرف لبيک و ناقوس از تو بيتاب خروش
اي گزند کعبه و دير از چه نشتر سجده ئي
جرأت پرواز خاکت را بگردون برده است
ورنه هرگه مي کشي سر در ته پر سجده ئي
سرکشي چون شمع شبگير غروري بيش نيست
ميرسي تا صبحدم جائي که يکسر سجده ئي
گر خم انديشه ات (بيدل) گريباني کند
مي شود روشن که خود محرابي و در سجده ئي