شماره ٣٠٤: قدح از شوق لعلت چشم بيخوابست پنداري

قدح از شوق لعلت چشم بيخوابست پنداري
گل از شرم رخت آئينه آبست پنداري
خيال کيست يارب شمع نيرنگ شبستانم
هجوم حيرتي دارم که مهتابست پنداري
شدم خاکستر و از جوش بيتابي نياسودم
رگ خوابي که دارم نبض سيما بست پنداري
تعلقهاي هستي محو چندين حيرتم دارد
بخود پيچيدنم در زلف او تابست پنداري
بچندين پيچ و تاب از دام حيرت برنمي آيم
سراپايم نگاه چشم گردابست پنداري
جهاني سير مستي دارد از وضع جنون من
گريبان چاکيم موج مي نابست پنداري
بنيک و بد مدارا سر کن و مسجود عالم شو
تواضع هم خمي دارد که محرابست پنداري
چنان بر خود گوارا ساز نوش و نيش دوران را
که گر تيغ از گلويت بگذرد آبست پنداري
امل از چنگ فرصت مي ربايد نقد عمرترا
توانرا رشته تسخير اسبابست پنداري
بملک نيستي راه يقينت اينقدر وا کن
که هر کس هرچه آنجا مي برد بايست پنداري
ز هستي جز تن آساني ندارم در نظر (بيدل)
چو محمل هر سر مويم رگ خوابست پنداري