شماره ٢٨٧: شب چشم نيم مستش واشد زخواب نيمي

شب چشم نيم مستش واشد زخواب نيمي
در دست فتنه دادند جام شراب نيمي
موج خجالت سرو پيداست از لب جو
کز شرم قامت او گرديده آب نيمي
گيرم لبت نگردد بي پرده در تکلم
از شوخي تبسم واکن نقاب نيمي
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشيد پنجه ناز زد در خضاب نيمي
پاکست دفتر ما کز برق ناکسيها
باقي نمي توان يافت از صد حساب نيمي
سرمايه يکنفس عمر آنهم بباد داديم
در کسب حرص نيمي در خورد و خواب نيمي
قانع بجام وهميم از بزم نيستي کاش
قسمت کنند بر ما از يک حباب نيمي
عمريست آهم از دل ماند دود مجمر
در آتش است نيمي در پيچ و تاب نيمي
آن لاله ام درين باغ کز درد بيدماغي
تا يکقدح ستانم کردم کباب نيمي
در دعوي کمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نيم بمعني در هيچ باب نيمي
موي سفيد گل کرد آماده فنا باش
يعني سواد اين شهر برده است آب نيمي
(بيدل) نشاط اين بزم از بسکه ناتمامي است
چرخ از هلال دارد جام شراب نيمي