شماره ٢٥٩: در دلي اما بقصد اشکم افسون ميکني

در دلي اما بقصد اشکم افسون ميکني
سر زجيب صد هزار آئينه بيرون ميکني
جز تغافلهاي نازت دستگاه ناله چيست
مصرع چندي که من دارم تو موزون ميکني
با حنا ربط ندارد اشک استغناي ناز
مي نهي پا بر دل پرخون و گلگون ميکني
خاک اگر صد رنگ گرداند همان خاکست و بس
يکزمانم کرد سر گردان که گردون ميکني
گر باين ساز است آهنگ تغافلهاي ناز
جوهر آئينه را زنجير مجنون ميکني
فطرت از تاب سر موئي محرف ميخورد
در وفا گر يکقدم کج ميروي خون ميکني
هر قدر سعي زيانت پرفشان گفتگوست
عافيت مي روبي و از خانه بيرون ميکني
ماهي بحر حقيقت تشنه قلاب نيست
هرزه بر زانو سرت را نقطه نون ميکني
دعوي نازک خيالي چشم زخم فطرتست
بيخبر خاموش موي چيني افزون ميکني
(بيدل) از فهم کلامت عالمي ديوانه شد
اي جنون انشا دگر فکر چه مضمون ميکني