شماره ٢٢٩: جز عافيتم نيست بسوداي تو ننگي

جز عافيتم نيست بسوداي تو ننگي
اي خاک بر آن سر که نرزيد سنگي
انجام خرام تو شکار افگن دل بود
ازسرو چمن هم بجگر داشت خدنگي
مخمور لبت گر چمنش نشه رساند
در شيشه يک غنچه نماند مي رنگي
محو است در آئينه تمکين تو شوخي
چون معني پرواز شرر در دل سنگي
تا طرح تبسم فگني چين جبين است
در لطف و عتابت نتوان يافت درنگي
در عالم ايجاد مسلم نتوان زيست
هر دل المي دارد و هرآينه رنگي
در ديده عبرت اثر دام حوادث
خفته است بزير پر طاوس پلنگي
خوشباش به پيري چو زکف رفت شبابت
گر زمزمه ني نبود نوحه چنگي
آن مشهد نيرنگ که صبح است دليلش
زخم نفسي دارد و خونريزي رنگي
فرياد که در سرمه نهفتند خروشم
بشکست دل اما نرسيدم بترنگي
عمريست که چون اشک قفا باز نگاهم
با برق سواران چکند کوشش لنگي
در ديده ابناي زمان چند توان زيست
مکروه تر از صورت ايمان بفرنگي
تا خون که ساغر کش آرايش ناز است
از رنگ حنا ميرسد آئينه بچنگي
(بيدل) نيم آزاد برنگي که زتهمت
بر چشم شرارم مژه بند در رگ سنگي