شماره ٢١٨: بيخبر از خود مگذر جانب دل هم نظري

بيخبر از خود مگذر جانب دل هم نظري
اي چمنستان جمال آئينه دارد سحري
زندگي ئي يکدونفس اينهمه پرواز هوس
کاغذ آتش زده ئي سرخوش مست شوري
برهوس نشو و نما مفت خيالست بقا
ورنه در اقليم فنا ياس ندارد هنري
آه درين دشت هوس نيست بکام دل کس
مشت غباري که بچيند نمي از چشم تري
بيتو چو شمعم همه تن سوخته ياس وطن
داغي و آهيست زمن گرطلبي پا و سري
قابل آگاهي او نيست خيال من و تو
حسن خدائي نشود آئينه دارش دگري
جوش حباب انجمن شوکت دريا نشود
ما همه صيقل زده ايم آئينه بيجگري
نيست زهم فرق نما انجمن و خلوت ما
آئينه دارد همه جا خانه بيرون دري
در بر هر زير و بمي خفته فسون عدمي
در همه ساز است رمي با همه رنگست بري
پرده صد رنگ دري تا بچمن راه بري
خفته ته بال پري کارگه شيشه گري
(بيدل) خونين جگرم بلبل بي بال و پرم
نيست درين غمکده ها ناله من بي اثري