شماره ١٧٢: اي جگر خون کن پوشيده و پيدا چه بلائي

اي جگر خون کن پوشيده و پيدا چه بلائي
جلوهايت همه اينجاست تو باري بکجائي
تو نگاهي اگرم ديده زند فال تماشا
وگر از تار نفس نغمه تراود تو صدائي
سعي نظاره بسير چمنت داغ تحير
شوخي ناله بانداز قدت محو رسائي
چشم من بي تو طلسمي است بهم بسته ز عالم
اين معماي تحير تو مگر باز گشائي
مقصد بينش اگر حيرت ديدار تو باشد
از چه خودبين نشود کس که تو در کسوت مائي
بي ادب بس که براه طلبت راه گشودم
ميزند آبله ام از سر عبرت کف پائي
ظائر نامه بر شوقم و پرواز ندارم
چقدر آب کنم دل که شود ناله هوائي
بست زير فلک آزادگيم نقش فشردن
ناله در کوچه ني شد گره از تنگ فضائي
خنده عمريست نمي آيدم از کلفت هستي
حاصلي نيست در اينجا تو هم اي گريه نيائي
دل ز نيرنگ تو خون شد خرد آشفت و جنون شد
اي جهان شوخي رنگ تو تو بي رنگ چرائي
دل (بيدل) نکند قطع تعلق ز خيالت
حيرت و آينه را نيست ز هم رنگ جدائي