شماره ١٦٥: اگر با پاي سروي سعي آهم رهبري کردي

اگر با پاي سروي سعي آهم رهبري کردي
کف خاکسترم با بال قمري همسري کردي
ندادم عرض هستي ورنه با اين ناتوانيها
برنگ رشته شمعم نفس هم اژدري کردي
نشد اول چراغ عافيت در ديده ام روشن
که پيش از دود کردن آتشم خاکستري کردي
دلي دارم که گر آينه ديدي حيرت کارش
همان جوهر عرق از خجلت بي جوهري کردي
نبرم رنج تزويري که زاهد از افسون او
بهر گوسالگي خود را خيال سامري کردي
به بيدردي فسرد و يک نفس آدم نشد زاهد
چه بودي از هوس هم اين هيولا پيکري کردي
خوشا ملک فنا و دولت جاويد بيقدري
که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسري کردي
اگر چون شانه حرفي از فسون زلف دانستي
دل صد چاک ما هم دست در بال پري کردي
چو قمري چشم اگر ميدوختم بر سرو آزادش
بگردن گردش رنگ تحير چنبري کردي
نگاه او اگر افگندي سپند ناز در آتش
بحيرت ماندن چشم غزالان مجمري کردي
زگرد جلوه خود خاک برسر ريختي (بيدل)
اگر نظاره رفتار او کبک دري کردي