شماره ٩٨: به پيکرم شکن پوست کوچه داده بهر سو

به پيکرم شکن پوست کوچه داده بهر سو
طناب خيمه گسست اينکه چين فتاده بهر سو
در انتظار جمالي نشسته ام بخيالي
تحير از مژه آغوش ها گشاده بهر سو
غم طلب بکه گويم سراغ خود زکه جويم
سفيد گشت زمويم هزار جاده بهر سو
نفس غبار دلست اينکه ميکشد بطپيدن
شکست شيشه بدوش است موج باده بهر سو
بحيرتم که چه ميخواهد از بهار تخيل
چمن طرازي آينه هاي ساده بهر سو
زتخم مزرع غفلت نرست ريشه ديگر
کشيده يک رگ گردن سرفتاده بهر سو
بهوش باش که ديوانگان غره دولت
مرس گسسته سگانند بيقلاده بهر سو
تو شخص آبله پائي و دشت و در همه نشتر
متاز در طلب عافيت پياده بهر سو
هوس زگوشه تسليم فال امن نگيرد
بيک مقام نسازد قدم نهاده بهر سو
غبار بي سر و پاي عنان گسسته ما را
دويدني است درين دشت بي اراده بهر سو
خدنگ مشق تلاش تو تا رسد بنشاني
کمان بدوش فلک ميکشد کباده بهر سو
بقدر گردش رنگي بگرد خويش برائيد
عيار سعي مگيريد ازين زياده بهر سو
برنگ شمع دمي چند دور گردي عبرت
نظر کنيد درين محفل ايستاده بهر سو
هواي لعل که دارد درين هوسکده (بيدل)
که ميرود قدح از خويش لب گشاده بهر سو