شماره ١١٣: قفاي زانوي پيري مقيم خلوت خويشم

قفاي زانوي پيري مقيم خلوت خويشم
کشيده پيکر خم در کمند وحدت خويشم
صفاي آينه مي پرورد برنگ طبيعت
چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خويشم
هزار زلزله دارم زپيچ و تاب تعين
بهر نفس که کشد صبح من قيامت خويشم
غبار هرزه دويهاي آرزو که نشاند
بگل فرو نبرد گرنم خجالت خويشم
فضول دعوي عرفان سراغ امن ندارد
بزينهار چو سبابه از شهادت خويشم
چو شمع چند کشم ناز پايداري غفلت
بباد ميروم و غره اقامت خويشم
مگر عرق برد از نامه ام سياهي عصيان
بر آستان حيا سائل شفاعت خويشم
چو شبنمم بگذاريد عذرخواه تردد
چسازم آبله پاي تلاش راحت خويشم
به پيريم زحوادث چه ممکنست خميدن
نفس اگر نکشد زير بار منت خويشم
زآبروي حبابم کسي عيار چه گيرد
جز اين که نيم نفس انفعال مهلت خويشم
ميم کم است دماغم فروغ محو اياغ است
گلي ندارم و باغ و بهار حيرت خويشم
زخاک راه قناعت کجا روم من (بيدل)
باين غبار که دارم سراغ عزت خويشم