شماره ١٨٩: بيدستگاهيي بود چون شمع در کمينم

بيدستگاهيي بود چون شمع در کمينم
پيشاني عرق ريز برداشت آستينم
بيقدريم براورد همقدر آتش خس
برخيزم از سر خويش تا زير پا نشينم
آزادگان ازين باغ با صد طرب گذشتند
صبحي نشد که من هم دامن بخنده چينم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت
کز فلس ما هيان برد نقش دگر نگينم
گويند از ميانش جز در گمان نشان نيست
من هم درين توهم همسايه يقينم
چون موج از محبت هر چند آب گشتم
نگذاشت آتش آخر دنبال انگبينم
در صلحنامه هوش ثبت است بيدماغي
رحمي است کز خط جام بندد کمر نگينم
الفاظ بيمعاني بر فطرتم ستم کرد
دست چنار تا کي بندد حناي زينم
خودداريم دل افشرد کو صنعت جنوني
کز چاک يک گريبان صد دامن آفرينم
آخر بسجده تازي از من که مي برد پيش
بگذار يگدوروزي ميدان کشد جبينم
سامان سربلندي يمني نداشت (بيدل)
چون شمع آخر کار زد گريه بر زمينم