شماره ٣٠٠: نشسته ئي زدل تنگ بر در تصديع

نشسته ئي زدل تنگ بر در تصديع
دمي که واشود اين قفل عالميست وسيع
بخويش گر نرسي آنقدر غرابت نيست
که سر کشيده ئي از کارگاه صنع بديع
طلب زهر چه تسلي شود غنيمت گير
بجوع ميمکد انگشت خويش طفل رضيع
قيامت است طمع زامتلا نمي ميرد
که تا بحلق رسيده است ميخورد تشنيع
چه غفلت است که چون شمع گل بسر باشي
بزير تيغ نشستن ندارد اين تقطيع
به گرد قاصد همت رسيدن آسان نيست
زمقصد آنطرفش برده گام هاي وسيع
بدون خاک حضور يقين نشد روشن
چراغ نفش قدم داشت اين بساط رفيع
بقا فنا بکنار و فنا بقا به بغل
همين ربيع و خريفست هم خريف و ربيع
زشرم چشم گشودن ببارگاه حضور
عرق تو آينه پرداز تا بريم شفيع
پس از تأمل بسيار شد عيان (بيدل)
که علت است تفاوتگر مطاع و مطيع