شماره ٢٩٢: نميشود کس ازين عبرت انجمن محظوظ

نميشود کس ازين عبرت انجمن محظوظ
مگر چو شمع کني دل بسوختن محظوظ
در جنون زن و از کلفت لباس برا
چه زندگيست که باشد کس از کفن محظوظ
نفس نمانده هنوز از ترانه هاي امل
چو دود شمع خموشي بما و من محظوظ
بزخم خنده گل اختراع نوميديست
چه عشرتست که باشي باين و آن محظوظ
جهان قلمرو امن است اگر توان گرديد
چو طبع کر باشارت زهر سخن محظوظ
زدور گردئي تميز خلق کم ديدم
که کس نرفته بغربت شد از وطن محظوظ
درين بساط نيفتاد چشم عبرت ما
برفتني که توان شد زآمدن محظوظ
زتردماغي وضع ادب مگوي و مپرس
زيوسفيم ببوئي زپيرهن محظوظ
کراست وسوسه هستي از حضور عدم
نشسته ايم بخلوت در انجمن محظوظ
زرقص بسملم اين نغمه ميخورد بر گوش
که عالمي است باين رنگ پرزدن محظوظ
بفهم عالم بيکار اگر رسي (بيدل)
بحرف و صوت نيابي کسي چو من محظوظ