شماره ٢٧٦: نميدانم چه گل درپرده دارد زخم شمشيرش

نميدانم چه گل درپرده دارد زخم شمشيرش
که رنگ هر دو عالم ميطپد در خون نخچيرش
دگر اي وحشت از صيدم بنوميدي قناعت کن
بگوش زخمم افتاد است آواز ني تيرش
مپرسيد از مآل هستي غفلت سرشت من
چو مخمل ديده ام خوابي که در خوابست تعبيرش
چه سازد غير خاموشي جنون گريه دربارم
که همچون جوهر آينه در آبست زنجيرش
سبک گردي در اين حيرتسرا آزاده ام دارم
نگه را منع جولان نيست پاي رفته در قيرش
صد آفت از که بايد جست در معموره ئي امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبي هست در شيرش
حباب از موج هست دست طاقت شسته ميگويد
که طاق عمر چون بشکست ممکن نيست تعميرش
زبخت تيره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سياهي ميکند زيرش
نيم عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مينايم
چو نشتر ناله ئي دارم که خونريز است تاثيرش
برنگي کرد يادم داغ الفت پيشه صياد
که جوشد حلقه دام از رميدنهاي نخچيرش
زصحراي فنا تا چشمه آب بقا (بيدل)
ره خوابيده ئي ديگر نديدم غير شمشيرش