شماره ٢٠٩: بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش

بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
هر کرا سرمايه رنگيست ميگردد سرش
مغز آسايش چسان بندد سرفرماندهي
کز خيال سايه باليست بالين پرش
بيحضور وصل جانان چيست فردوس برين
بي شراب لطف ساقي کيست آب کوثرش
جان فداي معجز ساقي که پيش از ميکشي
نشه در سر ميدود چون موز خط ساغرش
چون مه نو نقش چيني از جبينم گل کند
سجده دامن چيده باشد بهر تعظيم درش
حسرت عاشق چه پردازد بسير کاينات
شسته است اين نقشها را يکقلم چشم ترش
داغ حرمان شعله ئي دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بيطاقتي کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگيرد آب دريا بر سرش
رحم کن بر حال بيماري که از ضعف بدن
جاي پهلو ناله ميغلطد بروي بسترش
دولت تيز جفا کيشان بدان بي غيرتي
واعظ است آن شعله کز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرت آحوريها همعنان فربهي است
ميرود جائي که ميگردد هبولي پيکرش
چشم حيران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مينا انفعال مسطرش
گريه دارد عشق بر حال اسيران وفا
خس بچشم دام مي افتد زصيد لاغرش
نيست (بيدل) را بغير از خاک راه بيکسي
آنکه گاهي از کرم دستي گذارد بر سرش