شماره ١٨٠: خود سر زعافيت بتکلف بريد و بس

خود سر زعافيت بتکلف بريد و بس
آهي که قد کشيد بدل خط کشيد و بس
راه تلاش دير و حرم طي نميشود
بايد بطوف آبله پا رسيد و بس
جمعي که در بهشت فراغ آرميده اند
طي کرده اند جاده دشت اميد و بس
دل با همه شهود زتحقيق پي نبرد
آينه آنچه ديد همين عکس ديد و بس
ناز سجود قبله توفيق ميکشيم
زين گردني که تا سر زانو خميد و بس
محمل کشان عجز فلک تاز قدرت اند
تا آفتاب سايه بپهلو دويد و بس
عيش بهار عشق زپهلو عجز نيست
در باغ نيز شمع گل از خويش چيد و بس
ما را درين ستمکده تدبير عافيت
ارشاد بسمل است که بايد طپيد و بس
هيهات راه مقصد ما وانموده اند
بر جاده ئي که هيچ نگردد پديد و بس
خوانديم بي تميز رقمهاي خير و شر
از نامه ئي که بود سراسر سفيد و بس
رفع تظلم دم پيري چه ممگن است
هر جا رسيد صبح گريبان دريد و بس
(بيدل) پيام وصل بحرمان رساندني است
موسي برون پرده نديدن شنيد و بس