شماره ٣٨: هر جا نفسي هست زهستي گله دارد

هر جا نفسي هست زهستي گله دارد
ديوانه و هشيار همين سلسله دارد
پيچيده بپاي طلبم دامن دشتي
کز آبله صد ريگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم
چون شمع زسر تا قدمم آبله دارد
بيتابي دل سنگ ره بيخبريهاست
از وضع جرس قافله ما گله دارد
بيگانه کيفيت غيب است شهادت
چندانکه زبان تو زدل فاصله دارد
محمل کش تسليم زخود رفتن اشکيم
اين قافله يک لغزش پاراحله دارد
در وادي فرصت سر و برگ قدمي نيست
دل ميرود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خورده مگيريد که عاشق
چون اشک همين يک دل بي حوصله دارد
يک چند توهم خانه بدوش من و ما باش
آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد ناله بلبل
(بيدل) غزل ما نشنيدن صله دارد