شماره ٢٠: نه با ساز هوس جوشد نه بر کسب هنر پيچد

نه با ساز هوس جوشد نه بر کسب هنر پيچد
طبيعت چون رسا افتد بمعني بيشتر پيچد
باين آشفتگي ما را کجا راحت چه جميعت
هواي طره ات جاي نفس بر دل مگر پيچد
گمان حلقه دام است آن صيد نزاکت را
گر از چشم منش تار نگاهي بر کمر پيچد
زاسباب هوس بر هر چه پيچي فال کلفت زن
گره پيدا کند در هر کجائي بر شکر پيچد
شب اميد طي شد وقت آن آمد که نوميدي
غبار ما ضعيفان هم بدامان سحر پيچد
جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداري
گريباني چو گل دامن کنم تا بر کمر پيچد
اميد عافيت گر هست از تيغ است بسمل را
غريق بحر الفت به که بو موج خطر پيچد
زسامان تعلقها پريشاني غنيمت دان
همه دام است اگر اين رشتها بر يکدگر پيچد
نزاکت گاه نار کيست يارب کلک تصويرم
دو عالم رنگ گرداند سر موئي اگر پيچد
برنگ شمع مجنون گرفتاري دلي دارم
که زنجيرش گر از پا واکني چون مو بسر پيچد
بانداز خرام او مباد از خودروي (بيدل)
که ترسم گردش رنگت عنان ناز در پيچد