شماره ١٢: نقش هستي جز غبار وهم نيرنگي نبود

نقش هستي جز غبار وهم نيرنگي نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگي نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بيش و کم
در ترازوئي که ما بوديم پا سنگي نبود
اينقدر از پرده بيخواست طوفان کرده ايم
ساز ما را با هزار آهنگ آهنگي نبود
مقصد دل هر قدم چندين مراحل داشتست
عمرها شد گرد خود گشتيم و فرسنگي نبود
هر کجا رفتيم پا در دامن دل داشتيم
سعي جولان نفس جز کوشش لنگي نبود
نام از شهرت کميني شد گرفتار نگين
ياد اياميکه پيش پاي ما سنگي نبود
از فضولي چون نفس آواره دشت و دريم
ورنه دل هم آنقدرها خانه تنگي نبود
دل زپرخاش خروسان جمع بايد داشتن
تا جداري اين تقاضا ميکند جنگي نبود
خاک رو هم سليماني به پستي داغ کرد
خوشتر از بر باد رفتن هيچ اورنگي نبود
ذوق تمثال است کاين مقدار کلفت ميکشيم
گر نمي بود آينه در دست ما زنگي نبود
اينقدر وهميکه (بيدل) در دماغ زندگيست
بيگمان معلوم شد کاين نسخه بي بنگي نبود