شماره ٢٩٩: نامم هوس نگين ندارد

نامم هوس نگين ندارد
نظمم چو نفس زمين ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چين ندارد
هستي جز شبهه نيست ليکن
بر شبهه کسي يقين ندارد
در طبع لئيم شرم کس نيست
خست عرق جبين ندارد
هر چند بدامنش بپوشي
دست کرم آستين ندارد
درد وطن از شکست دل پرس
چيني جز موز چين ندارد
هر سو نظر افگني اسيريم
صيادي ما کمين ندارد
خود خصم خوديم ورنه گردون
با خلق ضعيف کين ندارد
عيش و الم از تو پيش رفته است
فرصت دم واپسين ندارد
ما و تو خراب اعتقاديم
بت کار بکفر و دين ندارد
تعداد بعالم احد نيست
او در هر جاست اين ندارد
هر جلوه که ناگزير اوئي
خواهي ديدن ببين ندارد
شوقيست ترانه سنج فطرت
(بيدل) سر آفرين ندارد