شماره ٢٧٠: مدعا دل بود اگر نيرنگ امکان ريختند

مدعا دل بود اگر نيرنگ امکان ريختند
بهر اين يک قطره خون صد رنگ طوفان ريختند
زين گلستان ني خزان در جلوه آمدني بهار
رنگ وهمي از نواي عندليبان ريختند
خار بستي کرد پيدا کوچه باغ انتظار
بس که مشتاقان به جاي اشک مژگان ريختند
تهمت دامان قاتل ميکشد هر گل ز من
چون بهار از بس که خونم را پريشان ريختند
از سر تعمير دل بگذر که معماران عشق
روز اول رنگ اين ويرانه ويران ريختند
نيستي عشاق را رفع کدورت بود و بس
از گداز اين شمعها گردي ز دامان ريختند
پيش ازين نتوان خطا بستن به ارباب کرم
کز فضولي آبروي ابر نيسان ريختند
سجده گاه همت اهل فنا را بنده ام
کابروي هرچه هست اين خاکساران ريختند
شبنم ما را درين گلشن تماشا مفت نيست
صد نگه شد آب تا يک چشم حيران ريختند
از گداز پيکرم درد تو گم کرد آشيان
شد ستم بر ناله کاتش در نيسان ريختند
دست و تيغي از ضعيفي ننگ قتلم برنداشت
خون من چون اشک بر تحريک مژگان ريختند
قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسي
کز عرق آنجا جبين بي نيازان ريختند
نقد عمر رفته بيرون نيست از جيب عدم
هرچه از کاشانه کم شد در بيابان ريختند
تا توانم گلفروش چاک رسوائي شدن
چون سحر (بيدل) ز هر عضوم گريبان ريختند