شماره ٢٥٧: ماضي و مستقبل بزم حيرت حال بود

ماضي و مستقبل بزم حيرت حال بود
شخص از خود رفته در آئينه ها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ايجادم رهاند
ورنه هستي بر لب عرض نفس تبخال بود
بسکه ياس ناتواني در مزاجم ريشه کرد
بر زبان خامه حرف مدعايم نال بود
هر قدر بر جا فسردم وحشتم سامان گرفت
چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غير حسرت از جهان جستجو گردي نکرد
کاروان ما نگاه واپسين دنبال بود
خلق را در تيرباران هجوم احتياج
آبرو تا بود وقف چشمه غربال بود
هر کجا فال شگفتن زد بهار غنچه اش
صبح از ايجاد تبسم چين روي زال بود
بي نصيبان چشم در گردد و رنگي باختند
ورنه حسنش را سواد هر دو عالم خال بود
غير را در دل شکوه عشق گنجايش نداد
خانه خورشيد از خورشيد مالامال بود
جلوه عيش و الم يکسر بموهومي گذشت
عمر را کيفيت تصوير ما دو سال بود
ماجراي سايه از خورشيد هم روشن نشد
رفتنم از خويش يازان جلوه استقبال بود
(بيدل) از بيدردي روز وداعت سوختم
سينه ميکندي چه ميشد گر زبانت لال بود