شماره ٢٥١: لاله و گل چشمک رمز خزان فهميده اند

لاله و گل چشمک رمز خزان فهميده اند
زعفراني هست کاينها بر وفا خنديده اند
زين گلستانم بگوش آواز دردي ميرسد
رنگ و بوي نيست اينجا بلبلان ناليده اند
بر غرور فرصت ما تا کجا خندد ثباب
آسياها نيز اينجا رنگ گردانيده اند
سرنگوني با همه نشو و نما از ما نرفت
ناتوانان همچو مو پر منفعل باليده اند
به که غلطاني نخواند بر گهر افسون ناز
موجها بيتاب بودند ايندم آراميده اند
خواه بر گردون سحر شو خواه در دريا حباب
در ترازوي نفس جز باد کم سنجيده اند
منکر وضع ندامت غافل است از ساز عيش
دستها اينجا دو برگ گل بهم سائيده اند
نيست تدبير وداع دردسر کار کمي
بي تميزان عقل کامل را جنون ناميده اند
کل شوي تا دور کردون محرم عدلت کند
جزوها يکسر خط پرکار را کج ديده اند
از ادب تا ياد آن نرگس نچيند انفعال
خانه بيمار را دارالشفا ناميده اند
حيرتي را مغتنم گيريد و عشرتها کنيد
محرمان از صد بهار رنگ يک گل چيده اند
پيش هر نقش قدم ما را سجودي بردنست
کاين بخاک افتادگان پاي کسي بوسيده اند
بي ادب (بيدل) بخاک نرگسستان نگذري
شرم ناکان با هم انجا يکمژه خوابيده اند