شماره ٢٤٠: گل بسر جام بکف آن چمن آئين آمد

گل بسر جام بکف آن چمن آئين آمد
ميکشان مژده بهار آمد و رنگين آمد
طبعم از دست زبان سوز تبي داشت چو شمع
عاقبت خاموشيم بر سر بالين آمد
نخل گلزار محبت ثمر عيش نداد
مصرع آه همان ياس مضامين آمد
حيرتم بي اثر از انجمن عالم رنگ
همچو آئينه زصورتکده چين آمد
حاصل اين چمن از سودن دستم گل کرد
بکف از آبله ام دامن گلچين آمد
هيچکس از غم اسباب نيامد بيرون
بار نابسته اين قافله سنگين آمد
چه خيال است سر از خواب گران برداريم
پهلوي ما چو گهر در ته بالين آمد
چون نفس سر بخط وحشت دل ميتازيم
جاده در دامن ايندشت همان چين آمد
باز بي روي تو در فصل جنون جوش بهار
سايه گل بسرم پنجه شاهين آمد
خون بدل خاک بسر آه بلب اشک بچشم
بي جمال تو چها بر من مسکين آمد
(بيدل) آسوده تر از موج گهر خاک شديم
رفتن از خويش چه مقدار بتمکين آمد