شماره ١٩٩: قامت خم کز حيا سوي زمين رو ميکند

قامت خم کز حيا سوي زمين رو ميکند
فهم ميخواهد اشارتهاي ابرو ميکند
هر کجا باشيم در اندوه از خود رفتنيم
شمع ما سر بر هوا هم سير زانو ميکند
سايه و تمثال را کم نيست گر سنجي بباد
شرم خفت سنگ ما را بي ترازو ميکند
چشم بند سحر الفت را نميباشد علاج
دل گرفتار خود است و ياد گيسو ميکند
اينچنين کز ناتوانيها شکستم داده اند
گر رسد چيني بياد نوحه بر مو ميکند
بسکه ياران در همين ويرانها گم گشته اند
ميچکد اشکم زچشم و خاک را بو ميکند
روز بازار تعين آنقدر مألوف نيست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو ميکند
ناتواني هم بجائي ميرسد مردانه باش
سايه کار قاصد مطلب بپهلو ميکند
با توکل کس نميپرداخت گر ميداشت شرم
دستگاه نعمت بي خواست بدخود ميکند
طبع ظالم در رياضت مايل اصلاح نيست
تيغ را تدبير خونريزي تنگ رو ميکند
حالت از کف ميرود در فکر مستقبل مرو
اين خيال دور گرد آخر ترا او ميکند
تا کجا (بيدل) زگردون خجلتم بايد کشيد
اين کمان سخت پر زورم ببازو ميکند