شماره ١٩٦: فکر خويشم آخر از صحراي امکان ميبرد

فکر خويشم آخر از صحراي امکان ميبرد
همچو شمع آنسوي دامانم گريبان ميبرد
شرمسار هستيم کاين کاغذ آتش زده
يکدو گامم زين شبستان با چراغان ميبرد
الفت دل با دم هستي دو روزي بيش نيست
انتظار شيشه اينجا طاق نسيان ميبرد
پيکر خم گشته در پيري مددخواه از سراست
از گراني گوي ما با خويش چوگان ميبرد
حاصل اين مزرع علم و عمل سنجيدني است
سنبله چون پخته شد چرخش بميزان ميبرد
از فنا هر کس کمال خويش دارد در نظر
دانه را در آسياها هيئت نان ميبرد
تا گداز دل دهد داد فسردنهاي جسم
سنگ اين کوه انتظار شيشه سازان ميبرد
صحبت ياران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زين بزم داغ چشم گريان ميبرد
اين درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
ليک ازين غافل که پشت دست دندان ميبرد
گر چنين دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد ازين راهي بکنعان ميبرد
خانه مجنون برفت و روب پر محتاج نيست
گردباد اکثر خس و خار از بيابان ميبرد
با همه بيدست و پائي در تلاش خاک باش
عزم اين مقصد گهر را نيز غلطان ميبرد
بر تغافل ختم ميگردد تگ و تاز نگاه
کاروان ما همين مژگان بمژگان ميبرد
در خيال نفي فرع از اصل بايد شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نيستان ميبرد
عشق مختار است (بيدل) نيک و بد در کار نيست
بيگناهي يوسف ما را بزندان ميبرد