شماره ١٥٤: طبع خاموشان بنور شرم روشن ميشود

طبع خاموشان بنور شرم روشن ميشود
در چراغ حسن گوهر آب روغن ميشود
پاي آزادان بزنجير علايق بند نيست
نام را نقش نگينها چين دامن ميشود
گر چنين دارد نگاه بي تميزان انفعال
رفته رفته حسن هم آئينه دشمن ميشود
قهر يگرنگان دليل انقلاب عالم است
از فساد خون خلل در کشور تن ميشود
شرم اين دريا زبان موج ما کوتاه کرد
بال پرواز ازتري وقف طپيدن ميشود
جامه فتحي چو گرد عجز نتوان يافتن
پيکر موج از شکست خويش جوشن ميشود
با همه آسودگي دلها امل آواره اند
شوخي موج اين گهرها را فلاخن ميشود
در بساط جلوه ناموس طپشهاي دلم
حيرت آئينه بار خاطر من ميشود
گوهر از گرد يتيمي در حصار آبروست
فقر در غربت چراغ زير دامن ميشود
گر چنين پيچد بگردون دود دلهاي کباب
خانه خورشيد هم محتاج روزن ميشود
جلوه هستي زبس کمفرصتي افسانه است
چشم تا بندند ديدنها شنيدن ميشود
(بيدل) از تحصيل دنيا نيست حاصل جز غرور
دانه را نشو و نما رگهاي گردن ميشود
طبع دانا الم دهر مکدر نکند
گرد بر روي گهر آن همه لنگر نکند
بخيالي نتوان غره تحقيق شدن
گر همه حسن دمد آئينه باور نکند
ميدهد عاقبت کار حسد سينه بزخم
بدرگي تا بکجا تکيه بنشتر نکند
در خرابات شياطين نسبان بسيارند
دختر رز جلبي نيست که شوهر نکند
بيزري ممتحن جوهر انساني نيست
آدم آنست که مال و حشمش خر نکند
شيشه حرص بصهباي قناعت پر کن
کز تنک حوصله گي ناله بساغر نکند
مجلس آراي هوس با تو حسابي دارد
تا نسوزد دلت آرايش مجمر نکند
بنگاهي چو شرر قانع پيدائي باش
تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم گلشن ايجاد خجالت دارد
صبح تصوير برا تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت گلزار حضوري دارد
همچو طاوس چرا آئينه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت زچه اکسير کم است
کيميا گو مس بيقدر مرا زر نکند
عشوه الفت دنيا نخرد (بيدل) ما
نقد دل باخته سوداي محقر نکند