شماره ١١٩: شب که از جوش خيالت بزم گلشن تنگ بود

شب که از جوش خيالت بزم گلشن تنگ بود
بر هوا چون نکهت گل آشيان رنگ بود
بعد ازين از سايه بايد ديد عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آئينه ما زنگ بود
کس نميگردد حريف منع از خودرفتگان
غنچه هم عمري بضبط دامن دل چنگ بود
نوحه طوفان کرد هر جا نعمه سر کرديم ما
ساز ما را خير باد عيش پيش آهنگ بود
هر قدر اسباب دنيا بيش بار و هم بيش
مزرع هر کس درينجا سبز ديدم بنگ بود
ناله ئي را از گدا زشيشه موزون کرده ام
پيش ازينم قلقل آواز شکست سنگ بود
ناتواني بر نياورد از طلسم حيرتم
همچو موج گوهرم يک گام صد فرسنگ بود
هر بن مويم به پيري آشيان ناله ايست
يکسر و چندين گريبان نغمه اين چنگ بود
بي نشان بود اين چمن گروسعتي ميداشت دل
رنگ مي بيرون نشست از بسکه مينا تنگ بود
شب بياد نوگلي چون غنچه پيچيدم بخويش
صبح (بيدل) در کنارم يک گلستان رنگ بود
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چيني تار موئي کاسه طنبور شد
برق آفت گر چنين دارد کمين اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عيش صد دانا زيک نادان منغص مي شود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفي کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس ميکند
شعله ئي گز دود فارغ گشت عين نور شد
گر نمکدانت چنين در ديده ها دارد اثر
آب در آئينه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اما کسي بر ناله ما پي نبرد
موي چيني جوهر آئينه فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزي ميساختم
بسکه سعي ما رسائي کرد منزل دور شد
ساغر عشق مجازم نشه تحقيق داد
مشت خونم جوش مجنون ميزد و منفور شد
چون سحر کم نيست گر عرض غباري داده ايم
بيش ازين نتوان بسامان نفس مغرور شد
عمرها شد (بيدل) احرام خموشي بسته ايم
آخر اين ضبط نفس خواهد خروش صور شد